من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد
من خودم بودم دستي که صداقت مي کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد
من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا مي داند بي کسي از ته دلبستگيم پيدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگيم مي فهميد
آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيست
من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهيست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست
روزگاريست غريب
تازگي مي گويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج
من چه خوش بين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگيم پيدا بود
بهمن 22, 1392
بوسیله ی
farnoosh
● 18 ● 43 ● 59